پشت حس باغ‌ها

پشت آن پریدن کلاغ‌ها

پشت شب‌نشینی سکوت

پای آن درخت توت

پشت برف‌های خفته بر عروج کاج

زیر پرتو چراغ‌ها

پشت‌ بادهای بی‌امان که می‌وزد

لای دود سُربی اجاق‌ها

بی‌گمان،

حرف‌های ساده‌ی نگفته‌ای‌ست

***

دست من

پرده‌های پشت شیشه‌های تار را

کنار می‌زند

ماه،

از فراز نرده‌های باغ نیم‌شب

دل به آسمان بی‌گُدار می‌زند

و ناگهان

شعر،

شعرهای بی‌قرار و ساده‌ی خموش

پشت صرف واژه‌ها و حرف‌های بی‌دریغ

بار این همه عواطف نهفته را

به دوش می‌کشد

 

     بشنوید ...

پرنده‌ها

روی سیم‌های برق

مثل نُت به روی خط حامل کلید سُل

نشسته‌اند

پرنده‌ها

دل به آفتابِ سرزمین دور

بسته‌اند

چند قطره اشک

از نگاه ابرهای تیره می‌چکد

تکه‌ای از آسمان بیکران

قاب می‌کند نگاه ساده‌ی دو سار را

وقت دل بریدن از درخت و آشیانه‌شان

- هیچ مثل سارها

از تداوم همیشه خسته نیستید؟

- هیچ مثل سارها

از حضور ابرهای تیره، دل شکسته نیستید؟

گاه،

از میان های و هوی عادت و همیشگی

چگونه می‌توان عبور کرد؟

گاه،

دل بریدن از هوای مِه گرفته را

چگونه می‌توان مرور کرد؟

کاش مثل سارها

هر درخت ساده‌ای که در مسیر کوچ

سبز می‌نمود

خانه‌ی دل تو بود

 

     بشنوید ...

تمام دشت در مِه

تمام کوه در مِه

نمای آسمان در ابر پنهان

تمام جنگل انبوه در مِه

 

نه ردّی مانده از باغ

نه گامی مانده در راه

نه چشم‌انداز دِه از دور روشن

نه دودی از فراز بام پیدا

 

تمام درّه و ده

سر و آغوش در مِه

سگی شاید کنار تخته سنگی

ولی او هم سراپا گوش در مِه

 

نگاهم خیره بر هیچ

کنار بوته‌ی ازگیل وحشی

دمی یاد تو را آورده با خود

نسیم روح‌بخشی

 

تو را گم کرده‌ام من

در این سردرگمی‌ها

ولی تصویری از تو نقش بسته

به روی نقشه‌ی خاموش دنیا

 

تمام دشت در مِه

تمام راه در مِه

تمام لحظه‌ی تنهاییِ من

شده با یاد تو همراه در مِه

 

     بشنوید ...

 پشت میزی از همیشه

صندلی آغوش خود را می‌گشاید

باز هم گلدان کوچک، زیر ساعت

لحظه‌ها را می‌شمارد

می‌نشینم رو به رویت

می‌نشینی رو به رویم

گرم می‌خندم به رویت

چشم می‌بندی به رویم

آفتاب گفت و گو در چشم‌هایم

ابرهای تیرگی در چشم‌هایت

چای فنجان داغ

خواب گلدان، سبز

میز کوچک، پایه‌ی تکرارهایش سُست

سردی دیدار را، شاید

با بخار چای باید شُست

ناگهان از چشم‌ها پنهان

رو به روی من

ناودان گونه‌هایت را

می‌خراشد نرم

قطره‌های شبنمی روشن

روی دیوار نگاهم

با سکوتت می‌نویسی:

- آسمان سینه‌ام ابری‌ست!

روی شیشه، از بخارِ گرم

با نوک انگشت سردم

می‌نویسم:

- آسمان سینه‌ی من هم،

ولی در آن برای قهر جایی نیست!

چهره‌ات در اشک پنهان

ناگهان با گریه می‌خندی

با نگاهی گرم

در به روی عصه می‌بندی

چای فنجان داغ،

لحظه‌های دوستی، خوانا

خواب گلدان، سبز

آشتی در چهره‌ات پیدا

 

     بشنوید ...

تو آن پرنده‌ای

و من چو شاخه‌های سبز منتظر

تو آن نسیم ناگهان

و من چو برگ زرد آرزو به دل

تو پینه‌دوز قرمزی

و من شکوفه‌های باز صورتی

تو نردبان خواهشی

و من چو میوه‌ای که بی‌صدا

سوار تاب دست‌های گرم تو

رسیده می‌شود

تو آفتاب روشنی

و من جوانه‌ای که در هوای چیدنت

به سمت نور می‌رود

تو رود سرخوش زمان

و من چو ریشه‌ای

که تشنه‌ی صبوری‌ام

تو عابر همیشه‌ای

و سایه‌ی وجود من

قرارگاه ساده‌ای

برای لحظه‌های خواب خستگی‌ت

تو شاعری

و من چو ساقه‌ای که پوستم

برای نقش قلب زخمی تو

نبض می‌شود

 

تو هرچه خواه باش!

من آن درخت آرزو

که تکه تکه در مسیر بودن ِ تو

سبز می‌شود

 

     بشنوید ...

برای من،

همیشه همان سرو بوده‌ای

همان تداوم سبز در آبی

همان حضور تازه‌ی گندم

در خواهش آرواره‌های مرد مسافر

و بوی توتک مادربزرگ

روی میز

 

برای من،

همیشه همان طراوت جالیز‌های شمالی

پلی که از دو جانب رود

می‌گذرد

و شبنم خیسی کنار تمشک

و رنگ نیلوفر

در آرامش تالاب‌های دور

بی‌گفتگو

برای من همیشه همان آب بوده‌ای

در آبرفت نهرهای تفاهم

سبز و آراسته که چنینی

***

در تو

به آغاز روز می‌رسم

 

     بشنوید ...

دست‌هایم را گذاشته‌ام زیر سرم و تاق آسمان را نگاه می‌کنم.

هفت خواهران مثل یک رشته الماس، دور یک ماهی‌تابه رج بسته‌اند. یکی از یکی خوشگل‌تر. ستاره‌ی وسطی از همه پرنورتر است. می‌پرسم: «ننه‌بزرگ، آن ستاره‌ی وسطی هفت خواهران که از همه خوشگل‌تر است مال کی باشد؟»

ننه‌بزرگ رویش را به طرف ستاره‌ها برمی‌گرداند و می‌گوید: «مال تو، ریحانه جان!»

می‌گویم: «پهلویی‌اش را بدهیم به کوکب. آن یکی برای مرضیه و آن طرف‌تری هم برای کبرا. کناری‌اش مال ننه. کناری‌تریش هم مال اسد. آخریش را هم دوباره برای خودم برمی‌دارم. من دو تا ستاره دارم. ستاره‌هایم را به صمد نمی‌دهم. لیاقتش را ندارد. بس که مرا می‌زند. راستی ننه‌بزرگ ستاره‌ی تو کو؟»

ننه‌بزرگ با صدای شکسته‌اش می‌گوید: «چند لحظه صبر کن تا نشانت بدهم.»

دوتایی به تاق آسمان خیره می‌شویم. ستاره‌ای از ناکجای آسمان پیدا می‌شود. لابه‌لای ستاره‌های دیگر خط می‌کشد و دوباره توی دل تاریکی فرو می‌رود.

ننه‌بزرگ می‌گوید: «این هم ستاره‌ی من. دیدی ریحانه جان؟ رفت توی آسمان گم و گور شد.»

می‌گویم: «ستاره‌ی تو رفت اینجا ننه‌بزرگ!»

و نوک انگشت‌هایش را می‌گیرم و می‌گذارم روی قلبم. ننه‌بزرگ می‌گوید: «قربان تو دختر!»

به پهلو می‌غلتم. دستم را می‌اندازم گردن ننه‌بزرگ و ماچش می‌کنم.

- برایم قصه بگو ننه‌بزرگ. قصه‌ی بی‌بی نور و بی‌بی حور.

کمی صبر می‌کند. چانه‌ی بی‌دندانش را به هم می‌ساید. گوش به زنگ صدایش می‌دهم و چشم می‌دوزم به ستاره‌ها. ننه بزرگ شروع می‌کند:

یکی بود، یکی نبود ...

      بشنوید ...

  وقتی مانا کلیدش را در قفل چرخاند و وارد حیاط شد فکرش را هم نمی‌کرد که تا چند لحظه‌ی بعد با صحنه‌ای رو‌به‌رو شود که پیش از این، دو بار دیگر هم تکرار شده بود.

همان‌طور که کیف مدرسه‌اش را تاب می‌داد، در مسیر رسیدن به در ورودی ساختمان، اول از همه به گل‌های ساعتی گِرد با گلبر‌گ‌های سفید و مژک‌های بنفش دورش نگاه کرد که سه عقربه‌ی هم‌اندازه‌ی ساعت‌شمار، دقیقه‌شمار و ثانیه‌شمار از وسط آن بیرون زده بود. ساقه‌های بلند و سبز گل ساعتی از نرده‌های دور باغچه بالا رفته بودند و گل‌های درشتش لابه‌لای برگ‌هاة خودی نشان می‌دادند. روشن و درخشان، هم‌چون ابرنواخترهای تازه کشف شده‌ای که میلیون‌ها سال پیش خاموش شده و تازه نورشان به زمین رسیده بود.

مانا دست برد تا یکی از گل‌ها را بو کند، اما صدای جیغی که از داخل ساختمان شنیده شد او را سرجایش میخکوب کرد:

- خطر، خطرِ آتیش!

این صدای "کاپیتان"، طوطی دم بخت پروفسور بود که خودش را به در و دیوار می‌زد و مرتب جیغ می‌کشید. مانا تازه متوجه‌ی بوی خفیف دودی شد که از لای پنجره‌های بسته، بیرون می‌زد.

با عجله کیفش را پرت کرد کنار دیوار ورودی ساختمان و از پله‌ها بالا رفت. درِ ورودی خانه را که باز کرد، دود غلیظی از لای در بیرون زد. مانا بی‌اختیار فریاد کشید:‌«پدر‌یزرگ!» و به طرف سالن پذیرایی دوید. کسی در خانه نبود. چند لحظه گیج و منگ دور خودش چرخید. سپس سعی کرد از میان دود غلیظی که فضای خانه را پر کرده بود، راهش را به طرف پنجره‌ها پیدا کند. بوی دود چنان غلیظ بود که مجبور شد جلو دهان و بینی‌اش را بگیرد. اشیای داخل خانه را به سختی می‌شد دید.

مانا از بین مبل‌ها و میز تلویزیون رد شد و به طرف پنجره‌ی اتاق نشیمن رفت. پنجره را که باز کرد موج هوای تازه وارد اتاق شد و از سمت دیگر آن، لایه‌های دود به طرف بیرون راه باز کرد. بالای سرش روی میل پرده‌ی پنجره، صدای بال و پر زدن کاپیتان و به دنبال آن جیغ نازکش شنیده شد: «خطر! آتیش!»

     بشنوید ... 

از پشت تپه‌ها بوی دریا می‌آمد. 

عابدی از روی ترک‌بند دوچرخه‌ی غفور پایین پرید. غفور دوچرخه‌اش را به شیب خاکریز تکیه داد و دوتایی از سینه‌کش خاکی بالا رفتند. بالای خاکریز که رسیدند، سفره‌ی دریا جلو روشان تا انتهای افق پهن شده بود و کوهها تا فاصله‌های دور، دریا را در برگرفته بودند. از همان جا اسکله‌ی تیس و اسکله‌ی بهمبر پیدا بود. دورتر، لنجی خسته موج‌های کوچک دریا را می‌تراشید و رو به اسکله پیش می‌رفت. آسمان دم صبح، عکس‌ خودش را پای موج‌های شکسته ریخته بود.

عابدی با نشاطی که در صدایش بود به دریا اشاره کرد و گفت: «نگاه کن، یک لنج تازه آن جا است!»

دست‌هایش را در هوا تکان داد و فریاد کشید: «اوهوی، اوهوی!»

غفور گفت: «بی‌خود زحمت نکش! صدای به آن‌ها نمی‌رسد.»

عابدی گفت: «برویم اسکله! شاید آن‌ها خبری از بابای من آورده باشند.»

هر دو بار دیگر از خاکریز به پایین برگشتند. غفور دوچرخه را از پای خاکریز برداشت، پرید روی آن و رکاب زد. عابدی دوچرخه را روی رَمل‌های نرمی که هنوز خنکای شب قبل را با خود داشت، به جلو هُل داد. بعد پرید روی ترک‌بند. از جلو کارگاه لنج‌سازی، اداره‌ی شیلات و کارخانه یخ گذشتند. روی اسکله، باد از جانب دریا می‌آمد و روی آب، موج‌های کوچکی درست می‌کرد که تا زیر لنج از راه رسیده خط می‌کشید. لنج‌های کوچک‌تر کنار اسکله ردیف ایستاده بودند و دسته‌ی جاشوها در گوشه و کنار قالب‌های یخ را جا‌به‌جا می‌کردند. یا فریاد‌کشان ماهی‌های صید شده را توی وانت می‌ریختند. عابدی حالا می‌توانست شبح ناآرام لنج را که آهسته از میان نمبی ملایم دریا بیرون می‌امد و به به سوی اسکله خیز برمی‌داشت، بهتر ببیند. لنج قادری بود.

عابدی کنار اسکله ایستاد و فریاد کشید:

- اوهوی، ناکو سلیمان!

نازکای صدایش در پهنه‌ی صدای موج‌هایی که پیش می‌آمدند، گم می‌شد. زیر پایش کنار موج‌شکن، جا‌به‌جا حباب شفاف عروس‌های دریایی بود که آب روی صخره‌ها پرتشان کرده بود و گرمای آفتاب داشت آب‌شان می‌کرد.

 

     بشنوید ... 

 

Leave your comments

0
terms and condition.
  • No comments found

  

  

پروانه بهار و کتاب "تارا و مرغ دریایی‌اش"در بندر چابهار

دیدارها

امروز203
دیروز161
این ماه1761
تا کنون570715

Wednesday, 09 October 2024